loading...
لــــوکــــس پــــاتـــوق
ADMIN بازدید : 83 دوشنبه 24 تیر 1392 نظرات (0)

قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

 

 
تا اینکه دیدار محسن...
 
بقیه داستان در ادامه مطلب ....
ADMIN بازدید : 66 دوشنبه 24 تیر 1392 نظرات (0)

یک زوج در اوایل 60 سالگی ، در یک رستوران کوچک رومانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن
ناگهان یک پری کوچک سر میزشان ظاهر شد و گفتچون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار موندید ، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنین. 
خانم گفتاووووووووووووووووه، من میخواهم به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا را سفر کنم
پری چوب جادوئیش را تکان داد و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:خب ، این خیلی رومانتیکه و فقط یکبار در زندگی اتفاق میافته ، خیلی متاسفم عزیزم ولی من آرزوی من اینهکه همسری 30 سال جوانتر از خود داشته باشم
خانم و پری سخت ناامید شده بودن ولی آرزو، آرزو دیگه!!!! 
پری چوب جادوئیش را چرخاند و .....آقا 92 ساله شد! 

ADMIN بازدید : 74 یکشنبه 23 تیر 1392 نظرات (0)

 

وقتي به خواستگاري ام آمد يک دل نه صد دل عاشقش شدم. مسعود خيلي خوش تيپ بود يک لحظه با خودم فکر کردم اگر دوستانم مرا با او ببينند همه مرا تحسين مي کنند.

 مسعود اهل تهران بود و خود را پيمانکار ساختمان معرفي کرد. پدر و مادرم راضي به ازدواج نبودند مي گفتند حداقل بايد طبق آداب و رسوم خودمان درباره خواستگارت تحقيق کنيم اما من که شيفته تيپ او شده بودم مخالفت کردم و گفتم حداقل ما را به هم محرم کنيد بعد هر کاري مي خواهيد انجام بدهيد. 

خانواده ام وقتي اصرار مرا ديدند به ناچار خواسته ام را پذيرفتند من هم براي آن که نزد دوستانم احساس غرور بکنم مهريه ام را ۱۳۷۲ سکه (تاريخ تولدم) تعيين کردم. اما هنوز چند روز از اين ماجرا نگذشته بود که يک شب مسعود در حالي که قمه اي در دست داشت وارد منزل ما شد و با تهديد به مرگ اعضاي خانواده ام گفت: من مي خواهم همسرم را به تهران ببرم ما که از اين وضعيت شوکه شده بوديم با پليس  تماس گرفتيم و آن ها مسعود را به کلانتري بردند.

بقیه داستان در ادامه مطلب حتمت بخونید ...

تعداد صفحات : 32

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    دلت...

    دلت که گرفته باشد صدای ترانه که هیچ ! با صدای دست فروش دوره گرد هم گریه میکنی . . .

    آمار سایت
  • کل مطالب : 94
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 13
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 90
  • باردید دیروز : 195
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 604
  • بازدید ماه : 459
  • بازدید سال : 11,612
  • بازدید کلی : 43,228
  • ای دی مدیران

    ای دی مدیران سایت برای تماس

    MƦ_ƦƛƊƖƝ ID: mr_radin@rogers.com

    ƑƛƦƝƛȤ ID: farnazahmadi7070@yahoo.com