وقتي به خواستگاري ام آمد يک دل نه صد دل عاشقش شدم. مسعود خيلي خوش تيپ بود يک لحظه با خودم فکر کردم اگر دوستانم مرا با او ببينند همه مرا تحسين مي کنند.
مسعود اهل تهران بود و خود را پيمانکار ساختمان معرفي کرد. پدر و مادرم راضي به ازدواج نبودند مي گفتند حداقل بايد طبق آداب و رسوم خودمان درباره خواستگارت تحقيق کنيم اما من که شيفته تيپ او شده بودم مخالفت کردم و گفتم حداقل ما را به هم محرم کنيد بعد هر کاري مي خواهيد انجام بدهيد.
خانواده ام وقتي اصرار مرا ديدند به ناچار خواسته ام را پذيرفتند من هم براي آن که نزد دوستانم احساس غرور بکنم مهريه ام را ۱۳۷۲ سکه (تاريخ تولدم) تعيين کردم. اما هنوز چند روز از اين ماجرا نگذشته بود که يک شب مسعود در حالي که قمه اي در دست داشت وارد منزل ما شد و با تهديد به مرگ اعضاي خانواده ام گفت: من مي خواهم همسرم را به تهران ببرم ما که از اين وضعيت شوکه شده بوديم با پليس تماس گرفتيم و آن ها مسعود را به کلانتري بردند.
بقیه داستان در ادامه مطلب حتمت بخونید ...